سلامامروز سه شنبه 90.12.16هست.امروز فکر میکنم واسه همیشه ازم جدا شدیم.هم ناراحتم هم خوشحال. بزارید قبل از اینکه بریم سراغ اصل مطلب مقدمه رو بگم.
اسم این خانوم فاطمه بود 26 ساله و منم ساله اون از لاهیجان بود من از تهران.جالبه نه؟!
تو این یکسالو هفت ماهی که باهاش بودم خیلی چیزارو فهمیدم...تقریبا میشه گفت ارزششو داشت...تو این دوماه اخر فاطمهمیخواست ازم جدا شه.یادمه اون بار سومش که خواست ازم جداشه به بهونه ازدواج بود میگفت اگه الان از هم جدا بشیم خیلی بهتر از اینده س.من اصلا دوست نداشتم هرچی اصرار کردم فایده ای نداشت سر حرف خودش بود. سر همین, سه روز به هم چیزی نمیگفتیم.شب دومین روز بود که پای پی سی نشسته بودم داشتم موسیقی گوش میکردم که اشکم سرازیر شد بابام فهمید ازم پرسید چی شده نتونستم حرفی بزنم.از زور درد دلتنگی لبامو میگازیدم داشتم میمردم. الان که دارم اینارو مینویسم اشکم دراومده...
نتونستم جلوی خودمو بگیرم . با چند تا دستمال کاغذی جلوی صورتمو گرفتم و رفتم حموم...
تو این یکساعتی که تو حموم بودم داشتم ازدلتنگی میمردم همش اشکم جلوی چشمام بود حاضر یودم هرچی دارمو بدم اما فقط 5 دقیقه ببینمش... افسوس...